پیام رسان بله

به نقل از خبرگزاری مهر1402/3/8128کد خبر 14023322519 دقیقه برای مطالعه

خلبانی که پس از سه بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد


23 شهریور در شمال از ماجرا خبردار شدم و 25 شهریور خودم را به تهران رساندم و راهی همدان شدم.


تصمیم داشتم دیگر به هیچ وجه برنگردم. خبرگزاری مهر ، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیر جانباز خلبان محمدصدیق قادری، از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران متولد سال 1332 است که در هشتمین روز جنگ تحمیلی در سن 27 سالگی به اسارت دشمن درآمد و 10 سال بعد به میهن بازگشت.


پس از چاپ خاطرات این خلبان در قالب کتاب خلبان صدیق ، از او قول گرفتیم روزی در خبرگزاری مهر مهمانمان باشد و چون قول داده بود، در یک عصر خردادی آمد.


یکی از ویژگی های بارز رفتاری این خلبان که مانند دیگر همسنگرانش از دوران جنگ، جلب توجه می کند وطن پرستی و تعصب بر ایران است.


قادری به دلایلی که آن ها را اشتباه می خواند، در مقطع ابتدای انقلاب تا شروع جنگ، سه بار از نیروی هوایی ارتش اخراج شد و مرتبه سوم تصمیم گرفت به نیروی هوایی بازنگردد.


اما شروع جنگ باعث شد این قول خود را زیر پا گذاشته و به سرعت راهی پایگاه سوم شکاری همدان شود.


با رسیدن به پایگاه از صبح روز اول مهر، پروازهای جنگی خود را شروع کرد تا در نهایت روز هشتم مهر در مأموریتی که برفراز بغداد بود، هواپیمای او و خلبان کابین جلویش مورد اصابت گلوله ها و موشک های پدافند دشمن قرار گرفت و هر دو خلبان ناچار به خروج اضطراری شدند.


یکی از ویژگی های مهم مأموریت مورد اشاره این است که با فرماندهی امیر خلبان محمود اسکندری انجام شده که در طول گفتگو به طور مشروح به این مساله خواهیم پرداخت.


از روزهای آموزش در آمریکا تا حضور در پایگاه همدان و سپس شروع جنگ و اسارت، و جلسه بازجویی در حضور بازجویان بعثی ، سرشار از لحظاتی اند که قادری عکس العمل نشان داده و با دشمنان و حتی یک خلبان خائن درگیر می شود.


محمدصدیق قادری طبق وعده مقرر، و با وجود مشکلات بسیاری که داشت همراه با محمد قبادی نویسنده کتاب خلبان صدیق به خبرگزاری مهر آمد و به گفتگوی سه ساعته ای نشست که مخاطب با مطالعه خروجی آن، شرح حال یک خلبان ایرانی مسلمان را مطالعه کرده است.


در ادامه مشروح اولین قسمت از گفتگو با امیر جانباز و آزاده خلبان محمدصدیق قادری را می خوانیم؛ * جناب قادری بعضی مخاطب ها، درباره اتفاق ها یا مأموریت های زمان جنگ، نگاه ایده آلی دارند و می پرسند چرا فلان کار را کردید یا چرا فلان کار را نکردید؟


شما گفته اید در مقطع شروع جنگ خلبان کابین عقب کم داشتیم.


به همین خاطر از لیدرچهارها استفاده کردیم و این کار طبق محاسبه منطقی نیروهای هوایی دنیا کار درستی نیست.


قدری شرایط آن روزها را برای ما تصویر کنید؛ روزهایی که از این کارها شده که امروز متوجه آن نمی شویم.


قادری: خلاصه بگویم سال 1359 شرایط پایگاه های هوایی ما پیش از این که جنگ شروع شود، چطور بود.


انقلاب شد و نیروهای زیادی از چپ و منافق و فلان و … دوست داشتند ارتش را از بین ببرند.


بحث حذف مطرح بود.


آغاز پاکسازی بین دولت و ارتش، از ارتش و در ارتش از نیروی هوایی بود.


متأسفانه اسم من در اولین فهرست پاکسازی، جزو سه نفر اول بود.


بارها فریاد زدم ولی هیچ کس صدایم را نشنید؛ بی گناه و از سیاست و اقتصاد و هر چیز دیگر بی خبر بودم.


خودم را کسی می دیدم که سال ها درس خوانده و زحمت کشیده تا به کشورش خدمت کند و حالا بناست کنار گذاشته شود.


بیشتر بچه های ایرانی در آمریکا شاگرد اول می شدند.


گاهی این شاگرد اول شدن به رقابت های حساس با خلبان های کشورهای دیگر کشیده می شد.


در کلاس ها، عرب بود، ونزوئلایی بود، آلمانی، تایلندی، نروژی و از خیلی ملیت های دیگر بودند.


می توانم از خیلی خلبان ها اسم بیاورم که در آمریکا شاگرد اول و روزهای جنگ شهید شدند.


یک نمونه احمد فلاحی است که هنوز در هواپیمایی ماهان پرواز می کند.


او جزو بهترین خلبان های کلاس بود.


بین اسرا، آقای عباس کوهپایه که همین الان یکی از بادانش ترین خلبان ها است.


بین یک آلمانی و یک شیلیایی و من رقابت بود.


به همین خاطر آمریکایی ها مجبور شدند یک سرهنگ را از واشینگتن احضار کنند بیاید با هر دو نفرمان پرواز کند.


آمد و در یک روز با هر دو ما پرواز کرد.


وقتی نمره ها را دادند، با اختلاف یک صدم نمره از فرد شیلیایی جلو زدم و شاگرد اول شدم.


خدا می داند در آن مقطع، افتخارم به خاطر ایران بود.


این که همه نظرها به کشورم جلب شد.


به همین خاطر رفتم یقه رئیس جمهور را گرفتم.


* قبل از بنی صدر نزد شهید چمران رفتید؟


فکر کنم اول پیش چمران رفتم.


وزیر دفاع بود.


بعد از شروع مأموریت های نیروی هوایی در کردستان بود که چمران به پایگاه (همدان) آمد و سخنرانی کرد.


یکی از کسانی بودم که با او صحبت کرد.


انتقاد کردم که دستور آمده از بمب خوشه ای استفاده شود.


خیلی ها در آن جلسه برایم شاخ و شانه کشیدند اما چمران برخورد بدی نداشت.


یادم هست غذا کوبیده بود.


به اطرافیانش گفت من ناهار را با این خلبان می خورم. من را صدا زد. من جوان خام و کله خراب که سرم بوی قرمه سبزی می داد، گفتم آن جا نتوانستی چیزی به من بگویی حالا با سیاست می گویی بیا با من غذا بخور؟ من با شما غذا نمی خورم چون می ترسم تقاصش را پس بدهم.


اما من می گفتم خلبان برون مرزی هستم و در خاک خودم بمب نمی اندازم. در آن جلسه گفتم ببخشید آقای چمران یک سوال دارم؟


شما از نظر نظامی چه قدر به رهبر انقلاب نزدیک هستید؟


گفتم می دانید بمب خوشه ای چست؟ توضیح داد.


گفتم این بمب ها بمبچه های زیاد و هر بمبچه هم زمان بندی دارد.


بعضی هاشان حین زمین خوردن منفجر می شوند و بعضی چنددقیقه یا چندساعت بعد. با زدن این بمب ها ممکن است افراد غیرنظامی و زن و بچه های خودی کشته شوند.


چه طور این ها را نمی دانی که به رهبر انقلاب گزارش کنی؟


* چمران چه گفت؟


دستم را گرفت و گفت بیا بشین. نشستم و کباب و برنج ها را نصف کرد و هر دو با هم ناهار خوردیم.


هنوز از پایگاه بیرون نرفته بود که اسمم به عنوان اخراجی آمد.


بله. قبادی: بر اساس ترتیب اتفاق ها در خاطره های آقای قادری به این نتیجه رسیدیم اول با چمران و بعد با بنی صدر ملاقات کرده است.


* پس اول با چمران حرف زدید و بعد حکم اخراج تان آمد؟


قادری: بله. وقتی حکم آمد با خودم گفتم چمران کار خودش را کرد.


بعد گفتند خلبان ها باید در کلاس های ارشادی شرکت کنند.


گفتم در هیچ کلاسی شرکت نمی کنم.


پا را فراتر گذاشتم و رفتم دفتر وزیر دفاع. دوستمان شهید محمود خضرایی آن زمان در دفتر شهید چمران در چهارراه قصر کار می کرد.


وقتی به دفتر رسیدم، خضرایی گفت چرا آمدی؟


گفتم آمده ام آقای چمران را ببینم.


همین طوری سرم را پایین انداخته بودم و به هشدار دژبان ها توجه نکردم.


* لباس پرواز تن تان بود؟


نه لباس شخصی بود.


جایی که داشتم با خضرایی صحبت می کردم، حدود 20 متر با در اتاقی که چمران در آن بود، فاصله داشت.


گفت آقای چمران در آن اتاق با بیست سی نفر از سران ارتش جلسه دارد.


گفتم باشد و نشستم. وقتی خضرایی برای کاری رفت آن طرف تر، رفتم در اتاق را زدم.


به خاطر جوانی و خامی بود.


رفتم در را زدم و دیدم بله، چمران با بیست سی نفر نظامی که همگی سرهنگ به پایین بودند، جلسه دارد.


چون همه سرهنگ به بالاها را (از ارتش) مرخص کرده بودند.


تا من را دید شناخت، گفت قادری این جا چه کار می کنی؟


گفتم من از شما سوال دارم نه شما از من. گفت بگذار جلسه ام تمام شود، بعد. گفتم نه همین الان باید جواب بدهید.


آقای خضرایی هم دوید و آمد.


گفت یعنی چه؟ گفتم از پایگاه بیرون نیامده، حکم اخراج من آمد.


گفت به خدا قسم بی خبرم. گفتم من فقط تو را مسبب اخراجم می دانم.


آمده ام بگویم اولاً اخراجم را به بازخرید یا بازنشستگی تبدیل کن که انگ خائن مملکت به من نچسبد. گفت نه. این حرف ها به تو نمی چسبد.


گفتم دوما یک سری کلاس برای ما ترتیب داده اند که می گویند کلاس توجیهی است.


من در این کلاس ها شرکت نمی کنم و هیچ نوشته ای هم نمی دهم.


بمان در دفتر من کار کن. گفتم من خلبان جنگی هستم.


اگر دفتری بودم که رشته ام را خلبانی انتخاب نمی کردم.


یک نسخه هم به خودم داد و گفت برمی گردی پایگاه. این فعل و انفعال یکی دو ماه طول کشید.


چون حقوقم را بلافاصله با صدور حکم قطع کرده بودند.


ولی با دستور شهید چمران دوباره حقوقم برقرار شد.


اما مدتی بعد دوباره اخراجم کردند.


این دفعه دیدم نمی تواند کار چمران باشد.


ریشه کار باید در دولت باشد.


به دفتر بنی صدر رفتم.


اگر اشتباه نکنم سرهنگی به نام محمدی دوست رئیس دفترش بود.


اتفاقاً خود بنی صدر داشت عبور می کرد که من را دید و گفت بیا داخل اتاق. وقتی تنها شدیم گفت من به خلبان هایی مثل تو نیاز دارم.


دیدم یک کلاشینکف با 60 تیر فشنگ است.


به رئیس جمهور مملکت این طوری گفتم.


برو برگرد سر کارت آن جا هم یک نامه برای برگشت من به کار نوشت.


یک هفته مرخصی گرفته بودم و خانواده را برده بودم شمال. یکی از دوستانم که الان هم هست، زنگ زد و خبر داد اخراج شده ام. همان موقع سر این کارها از ارتش رفت بیرون. گفت تو را بیرون کرده اند و هر که را با تو بوده بیرون کرده اند؛ از جمله خود من. همسران این بچه خیلی ناراحت بودند.


یکی شان شهید (داریوش) خاک نگار بود.


وقتی به پایگاه برگشتم خانم ها گفتند تو با این ها گشتی که این طور شد و اخراج شان کردند.


* شهید قهستانی هم در هر سه نوبت تسویه با شما بود؟


در دو نوبت اول با هم در فهرست تسویه بودیم.


وقتی در گردان آموزشی دوره کابین جلو بودم، معاون فرمانده گردانم، یعنی شهید فاتح چهر بود.


فاتح چهر فرمانده گردان آموزشی و سرگرد قهستانی هم معاونش بود.


ما در فلکه اول خیابان پنجم نیروی هوایی تهران، فرعی 23/4 زندگی می کردیم و قهستانی در خیابان 23/5. همیشه مرخصی هایمان را از بوشهر تا تهران با هم می آمدیم.


نه. آن موقع از ارتش رفته بود بیرون. دفعه سوم 11 نفر در فهرست بودیم.


تصمیم گرفتم دیگر برنگردم. همسرم گفت دفعه بعد اعدامت می کنند.


وقتی به پایگاه رسیدم به بخش پرسنلی رفتم و اسم این یازده نفر اخراجی را گرفتم.


تمام شاگرد اول های ایران و آمریکا بودند.


فهرست را برداشتم و رفتم پیش آقایی که نماینده امام در پایگاه شده بود.


گفتم بچه قنداقی هم می داند جنگ دارد شروع می شود.


گفت حالا که تو را نمی خواهند، چرا زور می زنی؟ برو بیرون. * این حرف ها را حاج آقا رضوانی به شما گفت؟


آقای حسن روحانی. که اگر شهید چمران جلوی این تصمیم اشتباه را نمی گرفت، ارتشی باقی نمی ماند.


مجاهدین خلق هم بودند و از طرف دیگر کمک می کردند.


* بحث ارتش توحیدی را مجاهدین خلق مطرح کردند؟


این حرف توی دلم مانده است.


برخی افراد از خود خلبان ها در تسویه کردن ما دست داشتند.


طرف برای این که شغل و میزش را نگه دارد، ما را فدا می کرد.


من افسر آموزش بودم.


من این مساله را پنهان می کردم و یک فرصت دیگر به آن ها می دادم تا جبران کنند.


حالا با به هم ریختگی های اول انقلاب، همین بچه ها به ظاهر حزب اللهی شده بودند و آرزو داشتند من زودتر بروم بله. باعث شده بودند در ارتش هرج و مرج شود و دیگر هیچ افسری به رده بالایی اش احترام نگذارد.


از این چیزها زیاد است و نمی خواهم وارد شوم.


* که امام خمینی بحث را تمام کرد و گفت ارتش می ماند… اگر امام این طور برخورد نمی کرد، این ها ریشه ارتش را زده بودند.


نیروهای ستون پنجم بیگانه ها هم فراوان کار می کردند که خدمت کار KGB یا اینتلیجنت سرویس بودند.


آمدند ریشه ارتش را بخشکانند. چون ارتش ما واقعاً ارتش پنجم دنیا بود.


حالا شهریور 59 می رسیم به آن جایی که در ابتدای صحبت به آن اشاره کردید؛ جایی که 70 درصدش از بین رفته و وقتی من شروع جنگ را هشدار می دهم، آقای رضوان به من می گوید تو را نمی خواهند، پس زور نزن.


من هم رفتم بیرون و بنا نداشتم برگردم.


همان شب بود که شهید اصغر هاشمیان آمد منزل ما و گفت صدیق من می دانم جنگ دارد شروع می شود و این ها دارند نخبه ها را بیرون می کنند.


ولی نرو. همسرم با تندی گفت آقای هاشمیان، دفعه قبل هم شما نگذاشتید صدیق برود و به خاطر حرف شما نرفت.


شما را به خدا دست بردارید بگذارید ما برویم زندگی مان را کنیم.


این بار حرف هاشمیان را قبول نکردم.


همه کارهایم را برای بیرون آمدن از ارتش کردم.


یادم هست بعضی از بچه ها نمره لازم را نمی آوردند.


حالا با به هم ریختگی های اول انقلاب، همین بچه ها به ظاهر حزب اللهی شده بودند و آرزو داشتند زودتر بروم.


لحظه آخر که داشتم می رفتم، یکی از همین ها را گرفتم و حسابی با او ماچ و بوسه کردم.


که بچه ها آمدند و از زیر دست و پای من بیرونش آوردند.


نه قلدر بودم، نه چیزی. اصلاً اهل دعوا نبودم ولی نابودم کرده بودند.


شما حساب کنید سه بار اخراج از ارتش. زندگی یک جوان زیر و رو می شود.


پول نداشتم برای بچه ام شیر خشک بخرم.


یک دستبند داشتم که آن را 3 هزار و 500 تومان فروختم و توانستم با پولش یک جعبه 24 تایی از داروخانه پیکان در خیابان پیروزی، برای بچه شیرخشک بخرم.


اول اسارت که فکر می کردم زود برمی گردم، خیالم راحت بود که خانواده تا 6 ماه برای بچه شیر دارند.


در این وضعیت جنگ شروع شد.


من کارهای بازخریدم را انجام داده بودم و 166 هزار تومان پول بابت دوران خدمتم گرفتم.


31 شهریور یک آپارتمان در کرج قولنامه کردم و در حال برگشت به سمت تهران بودم که توپولوف های عراقی را در آسمان دیدم.


* چون جنگ شروع شد برگشتید؟ بله. کارهایم را کرده بودم.


گفتم چهار ماه با ما کاری نداشته باش.


40 هزار تومان به تو می دهم و در این مدت کاری به کار من نداشته باش.


بعد خواهی دید که درآمدم 10 برابر می شود.


همان روز هم رفتم یک ماشین خریدم و یک ماشین فروختم و سی و هفت هشت تومان سود کردم.


* می خواستید خرید و فروش ماشین کنید؟


با خودم می گفتم چون نگذاشته اند در ارتش به این مردم خدمت می کنم، جای دیگری خدمت می کنم.


اصلاً به فکر بیرون رفتن از ایران نبودم.


اما نه خودم، نه همسرم و نه بعدها پسرم که بزرگ شد، هیچ وقت فکر زندگی در خارج نبودیم.


این مردم بابت من هزینه کرده بودند و من سرباز این مملکت بودم.


خدمت آقا (رهبری) هم که رفتم همین را گفتم.


در تهران ماشینم بنزین نداشت.


به همین دلیل به پمپ بنزین رفتم و وقتی صف ماشین ها را دیدم، گفتم کردم خلبانم و باید سریع خودم را به پایگاه هوایی برسانم.


یک ساعت از بمباران تهران می گذشت.


خدا شاهد است مردم با دست ماشینم را سر صف بردند و باکش را پر کردند.


حتی یک دبه 20 لیتری هم پر کردند و گذاشتند توی ماشین. وقتی خودم را به پایگاه رساندم، اولین نفر همان آقای رضوان را دیدم که جلو پست فرماندهی ایستاده.


مردم دارند کشته می شوند و آمده ام برایشان بجنگم. بچه ها آمدند و من را بردند داخل پست فرماندهی. آن جا نوشتم چیزی از ارتش نمی خواهم و با وسایل خودم پرواز می کنم.


به خلبان هایی که مأموریت می رفتند، یک کلت کمری و مقداری پول عراقی می دادند.


وقتی هم جنگ تمام شد، می روم.


فکر می کردم جنگ دو هفته تا یک ماه طول می کشد.


آقای (قاسم) گلچین فرمانده پایگاه، آقای (فرج الله) برات پور معاون فرمانده پایگاه و یک آقای مسئول حراست، این برگه را امضا کردند.


یک نسخه را هم برای خودم برداشتم.


وقتی هم از اسارت برگشتم با همین برگه گفتم چیزی نمی خواهم.


همان روزهای اول هواپیمای دوستم بهزاد عشقی پور جلو ساختمانی که طبقه پنجمش بودیم، زمین خورد و همه مدارک و کاغذهایم در خانه از بین رفت.


خیلی از بچه ها یا در پست فرماندهی بودند تا چندتا چندتا در خانه هم می ماندند و استراحت می کردند.


تنها می رفتم خانه و بدون روشن کردن چراغ، تنها برای خودم آواز می خواندم یا روی این کاغذهای ده شاهی، وصیت می نوشتم.


* درباره بهزاد عشقی پور روایتی هست که همسرش در حالی که دست فرزندش را در دست داشته، ماجرای شهادت عشقی پور را دیده و ناخودآگاه آن قدر دست بچه را فشار داده که شکسته است.


شما این روایت را شنیده اید؟


ماجرا این است که دستور تخلیه پایگاه صادر شده بود و خانواده ها باید می رفتند.


این ها دم در خروجی پایگاه رسیده بودند که خانم عشقی پور ماجرا را می بیند که هواپیمای شوهرش زمین می خورد.


یک عده می گفتند خانم عشقی پور در بالکن بوده و عده ای هم می گفتند جلو در خروجی بوده.


هواپیمای عشقی پور درست جلو بلوک ما خورد زمین که ترکش های زیادی دیوارها و پنجره های ساختمان را سوراخ کرده بودند.


عراقی ها حمله کرده بودند و قسمت هایی از باند را زده بودند.


عشقی پور می خواست بنشیند و نقطه ای که می خواست فرود بیاید، به دلیل بمباران آسیب دیده بود.


خلبان قبلی نشست و هنوز در باند بود.


عشقی پور نتوانست هواپیما را درست بعد از نقطه بمب خورده بنشاند. دید ممکن است به جایی یا هواپیمایی بخورد.


به همین دلیل گو اراند (go around) و در نتیجه بنزین تمام کرد.


دید دارد به ساختمان می خورد.


برای جلوگیری از این اتفاق سعی کرد با سکان دستی کاری کند هواپیما ارتفاع بگیرد.


به همین دلیل جلو ساختمان خورد زمین. جایی بود که از قبل، فونداسیون ریخته و دو طبقه تیرآهن گذاشته بودند.


وقتی من رسیدم یک ساعتی بود که آتش هواپیما خاموش شده بود.


* جنازه ها را دیدید؟


عباس اسلامی نیا کابین عقبش پریده بیرون و فکر کنم به دیوار خورده بود.


من جنازه فاتح چهر و محمود امام را دیدم که در بوشهر نزدیک ساحل زمین خوردند.


چیز زیادی نمانده بود.


از عشقی پور و اسلامی نیا هم چیزی نمانده بود.


* می توانیم کودتای نقاب را یکی از نمونه های ماجرای نفوذ اوایل انقلاب بدانیم؟


قبلاً گفته بودید بعد از کودتا کروهگ ها بین مردم بودند و در آتش می دمیدند و عده ای جلو پایگاه همدان شعار مرگ بر خلبان می دادند.


کودتا مربوط به روزهای اخراج دوم من است.


همسرم گفت برویم پایگاه لباس های بچه را از خانه برداریم.


همه چیز آن جاست. هنوز با ارتش تسویه حساب نکرده بودم و کارت خلبانی ام را داشتم.


ساعت 5 صبح از تهران راه افتادیم و 8 رسیدیم به سه راهی پایگاه. به مامورهایی که در جاده بودند، گفتم می خواهم بروم پایگاه. با یک غرور خاص هم این حرف را زدم.


اشتباه کردم پشت سرش وارد پایگاه شدم.


بعد از این ماجراها تا 5 روز جرأت نداشتیم از ساختمان مان بیرون بیاییم.


در یک روز بیست وسه چهارتا گوسفند آوردند که بکشید برای خلبان ها. * چرا؟


چون آن جا که رسیدم، ریختند سرم و حسابی از خجالتم درآمدند.


بدترین لحظه زندگی ام بود.


پس باید کارتم را می دادند.


التماس کردم کارتم را بدهید بروم پایگاه. گفتند کارت می خواهی؟ و ناگهان دیدم روی زمین دارم کتک می خورم. چک اول را که خوردم گیج شدم.


این را بازجوهای عراقی در بازجویی های روز اول گفتند.


خلبان هایی بین آن ها بودند که می خواستند اطلاعات پایگاه هایمان را بگیرند.


یعنی خلبان هایشان که جزو بازجوها بودند، گفتند حمید نعمتی را می شناسی؟ گفتم بله. گفتند اولین هواپیمایی که وارد خاک ایران شد، او بود و تا خود تهران ما را راهنمایی کرد.


اف چهاری هم که با آن آمد، از مصر گرفته بودند.


به همین دلیل ناراحتی ام از او بیشتر شد.


* ناراحتی قبلی چه بود؟


خانه ای که در پایگاه هوایی همدان ساکن شدم، همان بود که او قبلاً در آن زندگی می کرد.


برای دوره کابین جلو به بوشهر رفته بودم و کلید خانه را به یک دوست مشترک داده بودم تا به نعمتی بدهد.


باید کلید را می گرفت و وسایلش را برمی داشت و می برد.


اما قفل در را شکسته و مقداری از وسایل را برداشته بود.


عصبانی شدم و از بوشهر رفتم همدان. به فرمانده گفتم نعمتی وسط خانه و زندگی من و جایی که وسایلم بوده، چنین کاری کرده.


اما گفت این ها کار شخصی است و به من ربطی ندارد.


بعد خبردار شدم نعمتی در طبقه دوم ساختمان آلرت است.


رفتم و گفتم آقای نعمتی. حمیدخان. چرا وقتی کلید داده بودم، چنین کاری کردی؟


از من قدیمی تر بود.


دو سال و نیم قدیمی تر. دیدم حالی اش نیست.


از بلندی سُر خورد و زمین افتاد.


گفتم مگر به شما نگفتم نعمتی چنین کاری کرده و گفتید کار شخصی است؟


من هم شخصی حلش کردم.


بعد هم رفتم بیمارستان و دوباره به او اخطار دادم.


گفت چه طور؟ گفتم همین الان می روم هرچه داری از طبقه پنجم می ریزم پایین. رفتم و این کار را انجام دادم.


بعد هم که به پایگاه آمد اخطار دادم اگر به خانه نزدیک شوی و قفل در خانه من دست بخورد، می کشمت. این بار فهمید جدی هستم و ادامه نداد.


وقتی من را برای بازجویی وارد رئیس ساواک عراق کردند، دیدم یک صدای خیلی آشنا می آید.


فوری فهمیدم نعمتی است.


گفتم به به. خائن مملکت. چشمم را باز کردند و دیدم روبرویم است.


این جمله را گفت: this son of the bitch was out of air force (این … از نیروی هوایی اخراج شده بود.


شروع کردم به فحش دادن.


بازجوهای عراقی گفتند فارسی حرف نزنید.


گفتم این غیر از فارسی چیز دیگری حالی اش نیست.


شروع کرد به تهدید کردن و من هم فحشش دادم.


به عراقی ها گفتم شما ته دلتان کسی را که به وطن و مردمش وفادار باشد، دوست دارید.


می دانم از این خائن خوشتان نمی آید که به مردم و کشورش خیانت کرده.


* نعمتی به شما چه گفت؟


به عراقی ها گفتم الان فقط دندان های من کار می کنند.


با دندان هایم خرخره این را پاره می کنم.


فقط به خاطر مملکت و آبروی کشورم. * نیامد جلو که شما را بزند؟


نمی توانست. به شدت در کنترل عراقی ها بود.


اگر دست و پایم در گچ نبود، با کله می رفتم توی شکمش. ولی تا توانستم فحشش دادم.


چیزهایی هم به او گفتم که فهمید از کجاها خبر دارم.


به همین دلیل خودش را جمع و جور کرد.


از کارها و نامه هایش خبر داشتم.


کاری به این چیزها نداشتم، ولی وقتی دیدم این طور به کشورش خیانت کرده، عصبانی شدم و به او فهماندم از کارهایش خبر دارم.


برای مشاهده کد تصویری اینجا ضربه بزنید
ثبت نظر
خوانندگان و همراهان پایگاه خبری قدیری نیوز، علاوه بر ثبت نظر، پیشنهادات و یا سوالات خود می توانید با ورود به گفتگوی زنده خبری در پیام رسان پایگاه خبری، مستقیما با سایر مخاطبین که هم اکنون در پیام رسان آنلاین هستند درباره موضوعات خبری تبادل نظر کنید. برای استفاده نیازی به ثبت نام ندارید.